از درون
احساس جوشش میکنم. به این می اندیشم که چرا پدر و مادرم بعضا برای فعالیتهایم به
دنبال دلیل میگردند؟ مگر این تلاش ها جزو غریزه انسان مسلمان نیست؟
دوستم
خدا رو قبول نداره، میگه جهان و تمامی پدیده های هستی از هلیوم تشکیل شده. دوست
دارم داد بزنم. حاضرم ساعت ها با این دوستم بحث کنم تا شاید بگوید که خدایی هست!
دیروز فهمیدم علاوه بر این که نماز نمیخواند شراب هم میخورد. بکلی نا امید شدم. با
خدا به گفت و گو نشستم. دروغ نگویم اول با دوستانم صحبت کردم همان ها که خدا را
قبول دارند، دغدغه فرهنگی هم دارند. به آنها گفتم اگر آن یکی رفیقمان که خدا را
قبول ندارد چند مدتی نماز بخواند شاید حق پذیر شود و اگر ما حرف درست درمان بگوییم
اثر کند و گرنه هیچ امیدی ندارم در جواب گفتند: بعید است که نماز بخواند یا مست
نکند. به خدا گفتم من امیدی ندارم چه کنم؟ راستش متاسفانه از آن عرفای واصل نبودم
که به من هم الهام شود و هیچ جوابی نیامد. البته همان دوستانم که دغدغه هم داشتند
دیگر زیاد ککشان هم نمیگزد و اصلا خیلی هاشان یادشان نیست که دوست دوران دبیرستان
و هم دانشگاهی و هم خوابگاهی فعلیشان هلیوم را اشتباهی به جای خدا قبول دارد.دروغ
نباشد فقط یکی از آنها هنوز نگران است و البته فقط نگران است .
دانشگاه
که می آم و دوستان آشنا و غیر آشنا را که میبینم دردم هر روز کهنه تر میشود . کم
کم فکر میکنم خیلی دیگران را نمیفهمم شاید
هم آنها مرا. بیشتر خود را متهم به توهم میکنم. دست خودم نیست علائقم با درصد
بسیار کمی از دوستان قرابت داردو اگر همین رفقا رو مدتی نبینم احساس میکنم چیزی کم
دارم و حالم بد است.خیال میکنم بقیه آدم هستند و من نه(اشتباها فکر نکنید منظورم
فرشته باشد!). البته به جز این دوستان که رفاقت با آنها کمک به انسان بودنم یا
انسان ماندم میکنند مزار شهدای دانشگاه هم واقعا رحمت خدا هست که به داد این بینوا
رسیده است. تصورش هم برایم آرامش بخش است. گفتم آرامش یاد جنگ خودمان افتادم. هر
وقت به مزار شهدای دانشگاه میروم از بالای تپه به میدان جنگ نگاه میکنم. به وضوح
بمباران شدید و آثار تخریب رو میبینم. به شهدا میگم یادتون هست در دفاع مقدسی که
شما شهید شدین وقتی بچه ها پرپر میشدن شما چه حالی داشتین ؟ چه رنجی داشتین؟ الان همون زخم دل رو من و امثال من گاهی حس
میکنیم و هیچ کاری از دستمون برنمیاد. جانباز که شدیم،کم مونده شهید هم بشیم.
به حضرت
آقا میگه دیکتاتور. جوش اوردم.خواستم بگم
نفهم، بفهم. خودم رو کنترل کردم . حساب کتاب که کردم دیدم خوب نیست برای دفاع از
یک مظلوم مقتدر ، داد و بیداد کرد.به خودم گفتم منطقی حرف بزن. ادامه داد: آخوند
ها دور هم جمع شدن دارن از ایران سواری میگیرن. کتاب ولایت فقیه آیت الله جوادی رو
برای چندمین بار تازه تموم کرده بودم. شروع کردم به توضیح دادن : اقسام
ولایت،دلایل عقلی و نقلی و . . . تا اینا رو مطرح کردم گفت: من اینا سرم نمیشه،
شما شست و شوی مغزی شدین، جون به جونتون کنن از این ملا ها دفاع میکنید. شما از ما
مردم بیچاره دارید سواری میگیرید و ما هیچ غلطی نیمیتونیم بکنیم. تو دلم گفتم: شما
غلطهای اضافیتون رو 88 کردین و مایه آبرو ریزی ایران شدین دیگه نمیذاریم بیش از
این فلاکت به بار بیارین. دوباره خودم رو کنترل کردم و سر رشته کلام رو دستم گرفتم
و شروع کردم که حرف باید منطقی باشه . نمیشه ادعا بکنی بعد دلیل نیاری . بر حسب
بزرگی سوالی که میپرسی باید فرصت بدی طرف مقابلت جواب بده . گفت: داری مغلطه
میکنی. داشتم خود خوری میکردم که خدایا اینا چرا برای یکبار هم شده نمیخوان حرف
مار و بشنون . ادامه
دارد